نیمه شب ظلمانی
مطلاطم بود ،،،مثل دریا موج میزد،،،
ماه دست نوازش،،،،دستان ماه هم تاول زده بود
حسش میکرد
شب برایش
لالایی محبت میخواند،،، صدای شب هم گرفته بود
ابرها گهواره ،،،،اما انها هم پینه بسته
ستارگان دور دلش منور،،،نورشان کم
پس باز هم،،، تاریکی را حس میکرد
قاصدک سالهاست
قصد رفتن ندارد
باد هم نمیتواند
کجاست هدیه ازادی
اینجا زندان قاصدک هاست
سنگین شده ،،
غذایش زیادی غم است
هوای دنیا
نه
بوی تنفس ادمکها
مسمومش نموده
سالهاست
خوش خبری
در جنگ است
خوش خبری زخم خورده است
مردمان قاصدک را
یادشان رفته
دلش میگوید برو
بگو
بخند
ذهنش اما
بیمار
سبک بالیش زنجیر گشته
به کوهای پر خون
چشمه ها پر از خاکستر
دریا ها فاضلاب نیرنگ
قاصدک یادش رفت
قاصدک بوددددددددددد
(شهاب شعیب)
مگر میشود
دل هرز رود
جز به هوس
امشب جدل است میان
دل و صاحب دل
دل ها همه اعتصاب
راست هم میگویند
عشق و دلدادگی لایق
انهاست که پاره تنند
نه لایق تن پاره کنندگان
دل میگوید مرا بباز
اما نه هرجا
خدا لایق دلداگیست
خانواده جایگه دلبردگی
حواست هست مرا
به کجا خرج میکنی
لحظه کیف پول ان
مردعوضی
اندکی بعد اندام ان روسپی
کوچه بغلی
دمی نگذشته چشمان اهویی
همسایه روبرویی
بگذار یکجا بند اییم
انجا که دلمان خواهد
دل دهیم اری
دل سپردن اسان
یکجا تنیدن سخت
دل از دست کشیدن به هوس میگوید
تن دادن به نفسی ارمانی
صاحب نا صاحبش اما
بهر هر لذت انی
به نام دل
به کام هوس
جان دهد
مگر میداند دل هم دلی دارد
دلها نبض دارند
برای تپیدن
دلها اشک دارند
سیلاب گشتن
خرجشان نکنید
سکه نیستند
(شهاب شعیب)
درباره این سایت