داستانک ،،،،،،
،،،
اخرای شب بود ،،هنوز خیابان نفس میکشید
صورتش را به هر سمتی می چرخاند
چیزی میجنبید ،،،گربه ای که کنار قصابی چشم به گوشت های داخل آن داشت،
مرد معتادی که کنار سطل بزرگ زباله کارتن جمع کرده بود ،
دختر جوانی که تند تند به سمت خانه اش می رفت و با ترس لرز اطراف را نگاه میکرد،،
چند پیرمرد با چند داستان
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس
و دود سیگارهای اخرشان
خیابان درون گوی بزرگی بود ،،اگر میشکست،، بوی تعفن نعش های پوسیده ی ناشناس
همین بود همین بودند همین خواهند بود
خیابان تابوت غیر قابل حمل#شهاب_شعیب
تند ,همین ,های ,حمل ,تابوت ,داستان روی ,که کنار ,سیگارهای اخرشانخیابان ,دود سیگارهای ,اتوبوس و دود ,ایستگاه اتوبوس و
درباره این سایت